فریدالدین کاتب دام عزه


مگر چون ده منی سیکیش بردست

به گرمایی چنین در چار طاقش


به دست چار خوارزمی سپردست

بنتوانی شنید آخر که گویند


که آن صافی سخن محبوس دردست

به آبی چند آبش باز روی آر


اگر دانی که آن آتش نمردست

مصون باد از حوادث نفس عالیت


الا تا نقش گیتی ناستردست